دفترچه ممنوع   2017-02-04 22:05:05

من والریا هستم و با شوهرم میشل، دخترم میرلا و پسرم ریکاردو زندگی می کنم. صبح روز یکشنبه 26 نوامبر 1950 وقتی برای خرید سیگار شوهرم از خانه خارج شدم، تصمیم گرفتم برای خودم هم دسته گلی بخرم تا از حمل آن در خیابان لذت ببرم. از مغازه سیگارفروشی، سیگار خریدم و چشمم به دفترچه سیاهی افتاد و تصمیم گرفتم آن را بخرم. فروش دفترچه در مغازه سیگارفروشی در روز یکشنبه ممنوع بود، اما فروشنده به شکل پنهانی دفترچه را به من فروخت. با ترس و لرز آن را زیر پالتو خود گذاشته و به خانه بردم. نمی دانستم این دفترچه را در کجای خانه بگذارم، چون حتی یک جای مخصوص به خود در خانه نداشتم. آن را موقتا در سطل خاکروبه گذاشتم ولی پس از آن دفترچه را در جاهای موقت دیگری جای دادم تا کسی آن را پیدا نکند.

دو هفته پس از خرید دفترچه، شروع به نوشتن خاطرات خود کردم. خاطراتم را نوشتم اما مرتب احساس گناه می کنم چون دفترچه ای خریده ام که فقط مخصوص خود من است نه کسی دیگر. آرامشم را از دست داده ام. برای نوشتن در دفتر از دقایقی استفاده می کنم که شوهر و بچه هایم در خانه نیستند. حتی شرایط را طوری فراهم کرده ام که کسی در خانه نباشد و با خیال راحت مشغول نوشتن شوم. در عین احساس گناه، هیجان زیادی مرا فرا گرفته است. در ابتدا جز یک رشته کشمکش های درونی روزانه که برای حفاظت دفترچه تحمل می کردم، چیزی برای نوشتن نداشتم، اما بالاخره دستم به آزادانه نوشتن باز شد و خاطراتم را بی پرده می نویسم.

میشل از وقتی که بچه دار شدیم مرا ماما صدا می کند ولی من دوست دارم که والریا صدایم کند. اوایل از این که مرا ماما صدا کند خوشحال بودم ولی الآن از گفتن نام ماما احساس بزرگی نمی کنم و دوست دارم در سن 43 سالگی مرا به نام والریا صدا کنند تا احساس جوانی کنم. پدر و مادرم مرا همیشه ب ب صدا می کنند و دوستانم مرا پیزانی می نامند. برای بقیه همیشه خانم میشل، یا مادر ریکاردو و میرلا هستم. تنها شوهرم مرا والریا صدا می کرد، دوست دارم هنوز شوهر پنجاه ساله ام والریا صدایم کند نه نامی دیگر.

من در یک شرکت کار می کنم. شوهرم در بانک مشغول به کار است. حقوق کمی می گیریم و زندگی را به سختی می گذرانیم. به دخترم ایراد می گیرم که چرا کشوی مخصوص به خود در خانه دارد. در واقع قصدم ایرادگیری نیست و می خواهم به بقیه حالی کنم که من هم نیازمند کشوی مخصوص هستم تا مثلا دفترچه خاطراتم را در آن پنهان کنم.

شب سال نو میرلا لباس شب جدیدی به همراه شال زردوزی شده پوشید تا به مهمانی رقص خانه کاپریلی برود. قرار شد که ریکاردو هم فراک پدرش را با بلوز نویی که برایش خریدم بپوشد. اما فراک پدر برای ریکاردو کوچک بود. تصمیم گرفتیم از یکی از افراد فامیل فراک قرض کنیم اما فامیلمان هم مثل خودمان ندار هستند. بالاخره میرلا تنها رفت. در بچگی میرلا و ریکاردو، هر وقت چیزی می خواستند، می گفتم دیگر بانک پول ندارد و آنها باور می کردند. اما دیگر نمی شود به آنها دروغ گفت. ریکاردو جدیدا دوست دختری موبور و لاغراندام بنام مارینا دارد.

سابقاً هر اتفاقی که می افتاد زود از یاد می بردم، اما حالا وقتی حوادث عادی روزانه را یادداشت می کنم همه آنها را به خاطر می سپارم و سعی می کنم دلیل وقوع شان را بفهمم. اگر مانند گذشته بود ماجرای فراک ریکاردو را فراموش می کردم. اما فعلا به این حقیقت رسیده ام که فرزندان به پدر و مادر خود ایمان ندارند، آن طوری که پدر و مادرها به پدربزرگ ها و مادربزرگ ها معتقد بودند. من هرگز به مادرم دروغ نگفته ام و پدرم را مرد خوبی می دانم. هرگز به کمبود پول آنها توجه نکرده ام. همیشه به خوبی های آنها توجه دارم. اما بچه های این زمانه به پول اهمیت می دهند. من زندگی پدر و مادرم را نمونه می بینم. اما حالا وجه تشابهی بین خودم و پدر و مادرم نمی بینم. حتی گاهی شک می کنم که آن چه نیکی در خود و پدر و مادرم وجود دارد، هنوز هم در برابر پول و ثروت ارزش خود را حفظ کرده باشد. می خواهم به شوهرم بگویم که علت جدایی بچه ها از ما همین شک و دو دلی است.

سابقا پرستار برای بچه ها و مستخدم برای کارهای خانه داشتیم ولی مدت هاست آنها را جواب کرده ایم. من از کار روزانه خسته ام. افراد خانواده ام این را می دانند ولی فقط آن را به زبان می آورند و اقدامی نمی کنند. انگار به زبان آوردنش کافی است. فقط وقتی تب شدید دارم همه نگران می شوند. متأسفانه من به ندرت تب می کنم. همیشه با خستگی می خوابم و خستگی را سر چشمه خوشبختی می دانم چون آن قدر خسته ام که فرصت نمی کنم به بدبختی هایم فکر کنم. گاهی شب ها بیدار می شوم و درخلوت در دفترچه خاطراتم چیزی یادداشت می کنم.

من دوستی بنام جولیانا دارم که سالی یک بار دوستان قدیمی دوران مدرسه را برای مهمانی دعوت می کند. همیشه از رفتن به مهمانی طفره می روم چون لباس ندارم. ولی نهایتا همیشه لباس تکراری می پوشم اما کلاهم را تعمیر کرده و بر سر می گذارم و می روم. دخترم میرلا از این واقعیت ها با خبر است. پدرم شخص متدینی است. مادرم از اشراف زادگان قدیم بوده که نسلشان از هم پاشیده است. خودم را از این اشراف زادگان جدا می بینم. در میهمانی جولیانا، کامیلا از هدایای شوهرش پائولو می گوید. جولیانا از جواهرات اهدایی شوهرش حرف می زند. جاجینتا با غرور از این که سر شوهرش کلاه می گذارد و به خاطر بچه ها از او پول می کشد می گوید. مارگریتا با پالتو پوست گرانبهایش از همسرش لوئیجی حرف می زند که قاضی سرشناسی است. جاجینتا از وابستگی شوهرش فدریکو سخن به میان می آورد. اما من این گونه زنی نیستم. احساس می کنم دوستانم همان بچه های مدرسه هستند با همان اداها. آن وقت ها اتوبوس مدرسه به دنبالشان می آمد و حالا شوهرانشان. آن وقت ها با عروسکشان به هم فخر می فروختند و حالا با لباسها، جواهرات و همسرانشان. احساس می کنم دلیل آن که مثل دوستانم نیستم این است که در جمع آنها تنها منم که سر کار می روم . مسئولیت های مالی و نیازمندی های بچه ها به عهده من است. مادرم معتقد است این مسئولیت ها وظیفه میشل است. از دید مادرم، من فقط باید حقوقم را پس انداز کنم و شوهرم باید حقوقش را خرج کند.

روز 6 ژانويه روز اپیفانیا است. در افسانه های ایتالیایی، در این روز بفانا که پیرزنی زشت روست سوار بر جارو از آسمان برای بچه ها هدیه می آورد. من همیشه برای چنین روزی برای بچه هایم کادوهای ارزان قیمت می خرم. شوهرم معتقد است که بچه ها قدر این همه زحمت را نمی دانند که با چه دل خونی کادوها تهیه شده اند. من اعتقاد دارم که با انجام این کارها شاید بتوانم فرزندانم را کمی بیشتر در دنیای بچگی نگه دارم اما هرگز این را به زبان نمی آورم. در بچگی میرلا وقتی فهمید بفانا ساختگی است، آن را به زبان آورد. برخلاف من که هرگز به مادرم چیزی نگفتم.

هرگز ممکن نبود باور کنم که آن چه در یک روز اتفاق می افتد ممکن است اهمیت این را داشته باشد که به آن توجهی بشود. زندگیم همیشه به نظرم بی معنی رسیده و جز عروسی ام و تولد بچه ها، حادثه قابل توجهی در آن رخ نداده است. بر عکس از وقتی که از روی اتفاق نوشتن در دفتر یادداشت را شروع کردم، کشف کرده ام که گاهی یک لغت یا یک اشاره کوچک چقدر ممکن است پر معنی باشد.

ضمن بحثی که با شوهرم کردم، به این نتیجه رسیدم که خیلی از دوستان قبل از جنگ خود را کنار گذاشته ایم شاید به این خاطر که وضع مالی مان رو به نزول رفته بود و نمی توانستیم از پس این دوستی ها بربیاییم.

دوستی بنام کلارا پونتی دارم که از شوهرش جدا شده و طراح صحنه فیلم های سینمایی است. او اکنون زن موفقی است. ادعا می کند که همیشه عاشق است. یک بار ازمن پرسید آیا تا به حال به میشل خیانت کرده ای؟ از شنیدن این حرف عصبانی شدم. شوهرم همیشه مشغول گوش دادن به موسیقی واگنر است. کنارش می نشینم و به دوخت و دوز ادامه می دهم. احساس می کنم که شوهرم در رویاهایش، آن چه را که خود دوست دارد باشد، می بیند.

این اواخر میرلا شب ها دیر به خانه می آید. او با کانتونی که وکیلی سی و چهار ساله است در مهمانی شب کریسمس دوست شده است. معتقد است که معاشرتش با این وکیل پولدار کار درستی است. حاضر نیست با پسرهای هم سن خودش که پولی ندارند بیرون برود. می خواهد با کانتونی پولدار حشر و نشر داشته باشد. اعتقاد دارد که دوستان ریکاردو حرف های بی معنی می زنند و آخر سر هم اگر دعوتی کنند به کافه کوچکی می روند که دست و پای آدم از سرما یخ می زند. وی هم چنین عقیده دارد که چیزی جز ازدواج برایش باقی نمانده است، چون نه اسم و رسمی دارد و نه مقام سیاسی، حتی لباس خوبی برای پوشیدن ندارد، پس سعی می کند با کانتونی دوست باقی بماند.

همیشه فکر می کردم که با شوهر و بچه هایم خانواده خوشبختی تشکیل داده ایم، اما اکنون دریافتم که همگی به هم دروغ می گوییم. مثل خودم که نوشتن در دفترچه را از بقیه پنهان می کنم. فکر می کنم که ما همیشه میل داریم آن چه را در گذشته اتفاق افتاده فراموش کنیم، چون اگر غیر از این باشد از تمامی عیوب همدیگر با خبر می شویم. باید دفترچه را از بین ببرم، چون از زمانی شروع به نوشتن کردم پی به این حقایق برده ام.

یکشنبه ها به مادرم سر می زنم. معتقدم که پیرها دوست دارند در خانه آفتاب گیر زندگی کنند. پدر و مادرم هم سن هستند. اما پدر بیشتر احساس سرزندگی و جوانی دارد. وقتی از خودم و شوهرم و بچه ها با مادرم حرف می زنم احساس می کنم از کسانی حرف می زنم که دوستشان دارم. اما مادرم طوری رفتار می کند که انگار از آدم هایی حرف می زنم که به زور بین آنها قرار گرفته ام. نظرم این است که از نسلی هستم که از نشان دادن خستگی شرم ندارد. اما مادرم هرگز خستگی اش را نشان نمی دهد. مادرم زن سردی است و معمولاً فقط در مورد چیزهای مالی با من حرف می زند.

میرلا هنوز شب ها دیر به خانه می آید. از آنتونی کادو قبول کرده است. مادرم او را شبیه من می داند. من هرگز مانند میرلا نبودم. مادر عشق مرا به میشل قبول نداشت و آن را از سر اجبار و برای خروج از خانه می دانست، حالا همان طور میرلا را مانند من می داند که برای فرار از خانه جذب کانتونی شده است.

میشل هفتاد هزار لیراضافه حقوق گرفته و آن را به من داده است. اول تصمیم گرفتم خدمتکار نیمه وقت استخدام کنم اما بعد ترجیح دادم برای میرلا پالتو بخرم و برای تولدش جشن بگیرم. من احساس می کنم پیر شده ام و چیزی برای خودم نمی خواهم.

امروز 19 ژانویه است و اتفاق عجیبی رخ داد. در نگهبانی اداره مردی جوان، قدبلند و شیک پوشی مرا دید و چشم از من برنمی داشت. او مرا خانم زیبا خطاب نمود. در اداره آرام و قرار نداشتم و می ترسیدم به سراغم بیاید اما از این که مورد توجه مرد جوانی قرار گرفته بودم دچار شعف و پیچیدگی های رفتاری شدم. انگار در خارج از خانه زندگی دیگری انتظار مرا می کشد، مثل زمانی که در دفترچه می نویسم. احساس خوشی دارم. دیگر نگرانی مالی ندارم. برای خودم پیراهن زیر آبی خریدم اما آن را پس خواهم داد، چون عکس العمل میشل با دیدن آن برایم خوشایند نبود.

بعد از 23 سال ازدواج تازه متوجه شدم که برای خودم زیاد وقت ندارم. امروز به قصد خرید برای میرلا به مرکز شهر رفتم. چیزی نخریدم چون همه چیزها گران بودند اما با تاکسی به خانه آمدم و انعام هم دادم، تازه احساس خوبی داشتم. دخترم قبول ندارد برایش جشن تولد بگیرم. میرلا و ریکاردو هر دو اقتصاد سیاسی می خوانند. من نگران رابطه نزدیک دخترم با کانتونی هستم اما میرلا نگرانیم را برطرف کرد. برای تولد دخترم پالتو قرمزی خریده و به او کادو دادم.

خسته هستم واشتها ندارم. کاش اتاق مخصوص خودم را داشتم. از تظاهر کردن متنفر هستم اما مجبورم به آن تن بدهم. از این که مرا به خاطر دفترچه ام دست بیندازند نگرانم. میشل در کار خانه به من کمک نمی کند. اما من در کار کردن بیرون خانه به او کمک می کنم. ریکاردو مثل پدرش نیست به من در کار خانه کمک می کند. میرلا با آدم های مسن به بار می رود. می ترسم با میشل در مورد میرلا حرف بزنم. با نیرنگی کارهای میرلا را به دختر همکارم نسبت دادم. میشل آن را تقبیح کرد. حتی حاضر نشد میرلا را جای آن دختر فرض کند.

برای تولد میرلا، پدرم، مادرم و پدر شوهرم برای صرف ناهار منزل ما بودند. پدر شوهرم سرهنگ بازنشسته است و زن ها را تحقیر می کند. او منتظر ازدواج ریکاردو و تولد نتیجه اش است. نتیجه ای که حتما باید پسر باشد. سر میز ناهار از میشل خواستم مرا والریا صدا کند نه ماما، قبول کرد. میرلا خوشحال بود. شب با کانتونی برای شام بیرون رفت و پالتو قرمز زیبایش را پوشید. ساعت طلایی زیبایی از کانتونی هدیه گرفت. از او خواستم ساعت را پس دهد که قبول نکرد.

مارینا گفته میرلا معشوقه کانتونی است و ریکاردو با او دعوا کرده است. خودم را در تربیت میرلا مقصر می دانم. از گفتن حقیقت به میشل واهمه دارم. می ترسم در روزنامه ها نامی از میرلا آمده باشد! همیشه گمان می کردم دختر زیبایم زود ازدواج کرده و بچه دار می شود. اما او فعلا قصد ازدواج ندارد و می خواهد سرکار برود. ریکاردو تصمیم دارد در آینده ما را به مسافرت ببرد اما من می دانم که درآمد عایدی اش را صرف مارینا خواهد کرد. دلم می خواهد سفری به ونیز داشته باشم اما میشل آرزوی میلان را در سر می پروراند. ریکاردو مایل است با کانتونی در مورد میرلا صحبت کند اما من مایلم این کار را میشل انجام بدهد.

به خاطر نوشتن خاطراتم در دفترچه، کارهای خانه را انجام نمی دهم. میشل متوجه قصور من در انجام کارهای خانه شده است. کار زیاد اداره و خستگی را بهانه کرده ام. میشل به حرف هایم در مورد اداره گوش نمی کند. مسئولیت های اداری من برای میشل اهمیت ندارند. امشب در مورد دوستی میرلا و کانتونی با میشل حرف زدم و از آبرویمان گفتم که در خطر است. میشل شباهت زیادی بین اخلاق من و میرلا می بیند. من سابقا با رئیس شرکت تا دیر وقت کار می کردم و او مرا به خانه می رساند. این عمل میشل را ناراحت کرده بود و من نمی دانستم. میشل می پندارد عصبی شده ام. او مرا سابق بر این آزاد حس می کرده در حالی که من این روزها آزادترم.

دیشب مشغول نوشتن خاطراتم بودم که میشل سر رسید و فهمید دارم چیزی می نویسم. سعی کردم موضوع را انکار کنم اما شک را در چهره اش می دیدم. فکر کرد دارم به مردی نامه می نویسم. این روزها مدام مواظب من است. می خواهم دفترچه ام را به اداره ببرم اما آنجا نه وقت دارم و نه آرامش. دفترچه را از بین نمی برم چون پیگیری حوادث به ترتیب از روی دفترچه کارم را آسان کرده است.

میرلا در دفتر وکیلی به نام برونو باریلزی کار گرفته است. شنبه من به اداره خودم رفتم تا آرامش داشته باشم. اداره ما شنبه ها تعطیل است. آن روز ناگهان رئیس به اداره آمد. تازه به راز رئیسم پی بردم که شنبه ها به اداره می آید تا آرامش داشته باشد. رئیس به کافه نزدیک اداره سفارش قهوه داد. با هم قهوه خوردیم. رئیسم سیگار کشید. می دانست سیگاری نیستم. رئیسم باریلزی و کانتونی را به عنوان وکلای خوب و سرشناس می شناخت. با رئیسم قدری کار کردیم و از اداره خارج شدیم. چقدر با او احساس راحتی داشتم.

میرلا کارجدیدش را شروع کرد. ریکاردو به او حسادت می کند. شاید ریکاردو بعد از اتمام درسش برای کار به آرژانتین برود. از تصور خانه بدون بچه ها وحشت می کنم اما میشل مشکلی با رفتن بچه ها ندارد. ریکاردو مارینا را برای معرفی به خانه آورد. پدر مارینا بعد از مرگ همسرش، زن جوانی گرفته و مارینا با نامادری راحت نیست. از مارینا خوشم نمی آید شاید چون خیلی از من جوانتر است. پسرم می خواهد تا قبل از رفتن به آرژانتین ازدواج کند. میشل با ازدواج پسرمان به این زودی مخالف است. دلم می خواهد با میشل از قصد فرار پدر و مادرم قبل از ازدواج بگویم اما با او راحت نیستم. دیدن پیری پدر و مادرم مرا می ترساند چون به پیری خودم می اندیشم.

هر وقت سلمانی می روم حس می کنم جوانتر شدم. دلم می خواهد شنبه به اداره بروم تا آرامش بگیرم اما می دانم رئیسم در اداره هست و احساس خوبی ندارم. دوستم کلارا به خانه ما آمد تا با میشل در مورد سرمایه گذاری یک فیلم صحبت کند. کلارا هم سن من است اما از من بسیار جوانتر و شادتر نشان می دهد. او همیشه از عشق من به میشل متعجب است. همه ما کلارا را دوست داریم غیر از ریکاردو. قرار شد میشل داستان فیلمی را بنویسد و برای کلارا ببرد. میشل در وقت های بیکاری اش یک داستان عشقی نوشته است. شاید کلارا این داستان را به بهای مناسبی از میشل بخرد. شاید دیگر میشل در بانک کار نکند و من هم بتوانم به ونیز سفر کنم. رئیسم به من گفت که شنبه در اداره منتظر من بوده است و من خیلی متعجب و خوشحال شدم. در مورد رئیسم و توانائی هایش با مادرم صحبت کردم اما او مرا و رئیسم را قبول ندارد. شنبه بعد به اداره رفتم اما رئیسم به خاطر تولد پسرش نتوانست بیاید. به خانه برگشتم و کارهای خانه را انجام دادم. میشل خیلی دیر، خسته به خانه آمد.

روز یکشنبه با مادرم تلفنی حرف زدم و دعوا کردیم. از این که شنبه برنامه ام به هم خورده بود ناراحت بودم و دق دلم را بر سر مادر خالی کردم. من یکشنبه ها به دیدار مادرم می روم ولی این یکشنبه کار زیاد خانه را بهانه کردم و نرفتم. میشل و بچه ها یکشنبه ها تا ظهر می خوابند، من برای شوهرم در تخت صبحانه می برم. کاش من هم می توانستم گاهی استراحت کنم اما کسی نیست کارها را انجام بدهد. پشیمان شدم با مادرم تماس گرفتم، برای پدر میوه خریم و برای مادر دسته گل بنفشه، به دیدارشان رفتم. با مادر از وکیلش برتولتی که باعث بدبختی ما در بچگی شده بود حرف زدم. اگر وکیلمان درست کارش را انجام داده بود حالا ما این قدر فقیر نبودیم. اصلا بهتر که دارایی نداریم، نباید شرمی از فقر خود داشته باشیم.

رئیسم را در اداره دیدم و قرار گذاشتیم شنبه آینده ساعت چهار همدیگر را در اداره ببینیم. دربان خانه مان کانتونی را دیده بود که میرلا را به خانه رسانده بود و نامزدی میرلا را به من تبریک گفت. کاش می توانستم از سابینا در مورد میرلا بپرسم، آن دو با هم دوست و همکلاس هستند اما مطمئنا جوابی نخواهم گرفت. هرچه سعی می کنم به بچه هایم و دوستانشان نزدیک تر شوم از آنها دور می شوم.

امروز به اداره نرفتم و اتاق میرلا را گشتم اما چیز مشکوکی پیدا نکردم. با دیدن لباس های دخترم فهمیدم که چقدر فقیر هستیم. ما در عین حال که همدیگر را دوست داریم اما در حال دفاع از خودمان هستیم. میرلا اولین حقوقش را گرفت. به من گفت که برخلاف گفته ما کار کردن اصلا مشکل نیست و مثل تفریح است. حتی خستگی ناشی از کار رضایت بخش است. او از شنیدن اسم فامیلش ، خانم کسادتی، در محل کار اعتماد به نفس بالایی پیدا کرده است.

به دخترم گوشزد کردم که تمام درآمدمان را خرج بچه هایمان کردیم تا شاد باشند و برای خود کاری نکردیم. اما آنها خوشحالند چون می توانند درآمدشان را خرج خود کنند. میرلا دلش می خواهد مثل باریلزی وکیل معروفی بشود حتی اگر ازدواج کند و بچه دار شود. کار زن فقط کلفتی، خانه داری و نگهداری از شوهر و بچه نیست، حق تفریح هم دارد.

ریکاردو از کار و حقوق میرلا عصبانی است. از اول با هم رقیب بودند اما من آن را به حساب حسادت های بچگانه می گذاشتم اما حالا حس می کنم تنفر در بین است. او دختران امروزی را خلاصه شده در مادیات و عشق به مردان مسن می بیند. به ریکاردو قول دادم که پول هفتگی اش را دو برابر خواهم کرد تا کمی آرامش بگیرد. او دوست دارد همسر آینده اش مثل من باشد نه خواهرش، همان طوری که میشل دوست داشت من مثل مادرش باشم. من در سال های جنگ برای کمک خرج خانواده شیرینی می پختم و می فروختم. ریکاردو می خواهد با مارینا ازدواج کند و خود به آرژانتین برود و کار کند. می خواهد مارینا را پیش ما بگذارد. از من خواسته شنبه آینده در خانه باشم تا سه نفری حرف بزنیم. قرار هفته آینده را با رئیسم به هم زدم. او هم مثل من از این وظایف خانوادگی خسته است. برای همسرش پالتو پوست و برای دخترش دوچرخه خریده و من چک هایشان را پست کردم. قیمت پالتو پوست خیلی بالا بود، غبطه خوردم.

امروز یکشنبه است و میشل پیش کلارا رفته است تا موضوع فیلم را مطرح کند. میرلا با دوستش سابینا شام را بیرون می خورد. ریکاردو پیش مارینا است. من با خیال راحت به کارهای خانه رسیدگی کردم و در دفترچه ام خاطرات نوشتم. میشل به خانه برگشت و با ریکاردو شام خوردیم. آن دو سرحال و خوشحال بودند و من متاسف که تمام روز کار کرده و کشوها را مرتب نموده بودم. پسرم رضایت پدرش را برای نامزدی با مارینا گرفت. میشل محو جوانی و شب زنده داری کلارا شده است.

روز شنبه مارینا به خانه ما آمد. دختر سرد و بی حالی است، از سلیقه ریکاردو در تعجب هستم. من حضورش را خوش آمد گفتم. برای من درس و پس از آن کار ریکاردو خیلی مهم است، حاضرم با مارینا ازدواج کند و تا دو سال زنش را در خانه تحمل کنم. یادم به مادر شوهرم افتاد که سال ها با او زندگی و تحملش کردم. موقع خروج پسرم و نامزدش، میرلا به خانه آمد. دخترم نامزد برادرش را دوست ندارد. در خلوت از میرلا می خواهم تکلیفش را با کانتونی برای ما مشخص کند. کانتونی پدر و مادر ندارد که میرلا را پیش آنها ببرد و معرفی کند.

با کلارا تماس گرفتم و از نگرانی میشل برای پذیرفتن داستان فیلمش حرف زدم. هنوز کلارا به علت گرفتاری فرصت نکرده داستان را بخواند. حتی اضافه کردم که در صورت پذیرفته شدن این داستان، زندگی ما از نظر مالی می تواند خیلی بهتر شود. اکنون پشیمانم که چرا این حرف ها را زده ام.

شب خواب ندارم. آهسته بیدار شدم و در دفترچه ام نوشتم. این روزها احساس می کنم جوان و زیبا شده ام. دیگر مطمئن هستم که رئیس اداره عاشقم شده چون امروز برایم از باغچه خانه شان گل میموزای خوشبو آورده بود. از امروز دارم به اسم کوچک رئیسم که گوئیدو است فکر می کنم. او هم مثل من در میان خانواده است اما مرد تنهایی است. تشویقش کردم که خالق اثری باشد تا کمتر احساس تنهایی کند، مثلا خاطره بنویسد. من عمرم را صرف بچه هایم کرده ام و آنها نهایتا مرا ترک خواهند گفت. اما گوئیدو می گوید آنها ما را ترک نمی کنند، هم آنها را داریم و هم تنها هستیم. کاش می شد به سن 45 که رسیدیم در زندگی و انتخاب خود تجدید نظر کنیم. من به رئیسم گفتم که همیشه مواظب حالش بوده ام و او هم اولین روزی را که اداره آمدم به یاد داشت. بعد از کار پیشنهاد کرد مرا با ماشینش به خانه برساند اما قبول نکردم.

برای این که میشل و بچه ها مواظب اعمالم نباشند، من مواظب آنها هستم. کاش ریکاردو زودتر به آرژانتین می رفت تا من از اتاقش استفاده کنم. میشل امروز خسته و عصبی به خانه آمد. کاش می شد در مورد دفترچه ام به مادرم، میشل یا دوستی حرف می زدم . مادرم همیشه در حال دوزندگی است. کلارا پیشنهاد کرده فیلمی را ببینیم که در آن مردی زن دار عاشق زنی دیگر می شود. با میشل آن را دیدیم اما نپسندیدیم. باید شنبه آینده با رئیسم صحبت کنم و خودم را از ماجرای شنبه ها بیرون بکشم. میشل تازگی ها جوانتر و سرحال تر شده ، مثل ریکاردو که شادتر شده است. ریکاردو به خاطر مارینا، اما میشل احتمالا برای داستان فیلمش. شاید رئیسم هم از دیدارهای روز شنبه با من انرژی می گیرد. کاش اداره نروم یا حداقل شنبه ها نروم تا این بی قراری ها پایان یابد.

ریکاردو برای زن ها ارزش دوستی قائل نیست، اما میرلا رفتار زنان متجدد امروزی را بستگی به تربیت و موقعیت جدید آنها می داند. کلارا امروز زنگ زد و برای بعد ازظهر با میشل قرار گذاشت. ریکاردو ناهار منزل مارینا دعوت دارد. من دلم می خواهد بهانه ای پیدا کنم و به رئیسم زنگ بزنم. اما منصرف شدم چون یک دنیا رخت اطویی دارم.

فردا اولین روز بهار است و من بهار را دوست دارم. کلارا داستان فیلم میشل را پذیرفته اما از میشل خواسته تا با هم کمی آن را تغییر دهند و به دست کارگردان برسانند. میشل نه تنها از خانه و ماشین کلارا حرف می زند از جوانی و زیبایی او سخن به میان می آورد. حسادتم گل کرد و گفتم کلارا آن چنان که فکر می کند خوب نیست چون مردم می گویند مرتب رفیق می گیرد. میشل ایرادی در این کار نمی بیند. اما همین کار را برای من که بچه دارم و مادر هستم نمی پسندد. او سال ها است که با این حرف ها مرا می فریبد و من هم به دروغ تاییدش می کنم.

با موافقت میشل، برای عید پاک مارینا را برای شام دعوت کردم. میشل تازگی ها برای وقوع جنگ جهانی سوم و توقف فیلمسازی نگران و عصبی است. من برایش از جنگ لیبی و حبشه گفتم و از این که همیشه ایتالیا درگیر جنگ بوده ولی پیشرفت کرده است. او مرا زن نفهم خطاب کرد و ناراحت شدم. برسر مسئله جنگ بین میرلا و ریکاردو بحث پیش آمد و میشل با میرلا دعوا کرد و اشکش را در آورد. میرلا درست حرف می زد اما به خاطر زن بودنش همیشه مورد حمله قرار می گیرد.

مروز پنج شنبه مقدس بود. میشل امشب پیش کلارا رفته است. بچه ها هم بیرونند. امروز رئیس از من و خانم مارچلینی که تایپیست است خواست به اداره برویم. وقتی همکارم کارش تمام شد و رفت، رئیسم از من خواست کمی بیشتر بمانم، ماندم. کیفم روی میز بود و اسمم رویش حک شده بود. این کیف را از میشل برای تولدم کادو گرفته ام. رئیسم در حالی که با من حرف می زد، دستش را روی حروف اسم من می کشید. انگار داشت مرا نوازش می کرد. دست مرا در دست گرفت و با هم از علاقه جدیدی که پیش آمده حرف زدیم. پس از آن من به کلیسا رفتم و گوئیدو مرا تا کلیسا همراهی کرد. مرا به نام والریا صدا کرد و موقع رفتن دست مرا گرفت و بوسید. سال ها بود کسی چنین محبتی به من نکرده بود، چقدر احساس کردم خوشبختم.

روز عید پاک خانه را تزیین کردم. کشیش برای تقدیس خانه آمد. میشل دسته گلی خرید و برای تشکر پیش کلارا رفت. پسرم با نامزدش به کلیسا رفتتند. من و دخترم به کلیسا رفتیم و من برای نجات این روزهای خودم و میرلا دعا کردم. منتظر میشل شدیم که نیامد. پدر و مادرم به خانه ما آمدند. شام خوبی درست کردم. قبل از رسیدن میشل به خانه، پادوی گل فروشی سبد گل بزرگی از طرف رئیسم برایم آورد. سبد گل حدود ده هزار لیر ارزش داشت. ریکاردو با پررویی گفت کاش به جای آن پول نقد کادو داده بود. شاد بودم و هیجان زده، نتوانستم شام بخورم. برگی از گل ها را که زرد لیمویی بود لای دفترچه ام خشک کردم.

در اداره گاهی رئیسم به اتاقم تلفن می زند و وقتی می روم فقط اذعان می کند که قصد دیدار مرا داشته است. بعد از مدت ها من از ته دل می خندم. خدا مرا ببخشد باید وجودم را از گناه پاک کنم. نمی دانم چرا نمی توانم.

ریکاردو دفترچه مرا دید اما حواسش را پرت کردم و دفترچه را پنهان کردم. از سابینا که دختر قد بلند و ساکتی است و سال هاست با میرلا دوست است خواستم میرلا را نصیحت کند. اما بعید می دانم کاری انجام بدهد.

در اداره گوئیدو دست های مرا غرق بوسه می کند. به او گفتم نباید دیگر شنبه ها همدیگر را در اداره ببینیم. قرار شد سه شنبه یکدیگر را در کافه ای ببینیم. مرا با ماشینش به خانه رساند. خانه برایم زندان شده است. مدام به بقیه می گویم که حالم خیلی خوب نیست. دوست ندارم با میشل به سینما بروم. میشل منتظر جواب داستان فیلمش است.

به کلارا زنگ زدم و از او خواستم روزی به خانه اش بروم و قبول کرد. کلارا داستان فیلم میشل را دوست دارد اما زیاد به موفقیت آن امیدوار نیست.

امروز با رئیسم در کافه ای قرار داشتم. می خواستم نروم اما وقتی او اداره را ترک کرد، من هم با عجله به دنبالش رفتم. در کافه به او گفتم که دیگر نباید یکدیگر را روزهای شنبه یا حتی در کافه ای ملاقات کنیم. او دستم را گرفت و گفت که بدون من نمی تواند زندگی کند. وقتی مرا به خانه می رساند در جایی توقف کرد و باز هم از من خواست در تصمیمم تجدید نظر کنم. قبول کردم روزهای شنبه همدیگر را ببینیم. به خانه که رسیدم فهمیدم میرلا هم خانه است چون کانتونی به نیویورک رفته و هنوز برنگشته است.

ب زنده دار شده ام و همه به این خصلت من عادت کرده اند. زیاد کار می کنم تا به گوئیدو کمتر فکر کنم. من احتیاج دارم با کسی حرف بزنم. میشل شب ها پیش کلارا می رود. ریکاردو با نامزدش اوقات را می گذراند. میرلا مدام پیش کانتونی است. نامه های میشل را که سال ها پیش از آفریقا برایم نوشته بود مجددا می خوانم. چقدر برای دیدار مجدد هیجان داشته و اکنون از این هیجان دیگر خبری نیست. عشق و احساسات ما رنگ شرم و گناه را به خود گرفته است. این اواخر میشل مرا زنی سرد حس می کند. اگر در خانه داری و مراقبت از بچه ها کمک کند برای او وقت خواهم داشت.

ریکاردو می خواهد قبل از رفتن به بوئنوس آیرس ازدواج کند اما من راضی نیستم. مرا متهم می کند که هیچ وقت برایش وقت نمی گذارم. میرلا از این که با سابینا حرف زده ام رنجیده است. تنها کسی که مرا می خواهد گوئیدو است. کاش دیگر میشل پیش کلارا نرود، می ترسم.

در اداره از گوئیدو شنیدم که کانتونی به نیویورک رفته تا زنش را طلاق بدهد، باورم نشد، نمی دانستم کانتونی قبلا ازدواج کرده است. باید با میرلا در این مورد صحبت می کردم. وقتی با میرلا حرف زدم کنترل خود را از دست دادم و سیلی محکمی به گوشش زدم. گمان می کردم کانتونی او را فریب داده اما میرلا از اول می دانست که او متاهل است. میرلا دختر زرنگی است و از من خواست اگر باعث آبروریزی ما می شود از خانه برود. من راضی به رفتنش نیستم. او دیگر به مذهب اهمیت نمی دهد. آن چه برایش مهم است طرز تفکرش است. راضی شدم که با کانتونی صحبت کنم و بخواهم دست از سر دخترم بردارد. راستی اگر میرلا دختر مجردی است و کانتونی هم زنش را طلاق داده، حق دارند همدیگر را دوست داشته باشند، اما من چه حقی در قبال گوئیدو دارم؟

خواستم از مشکل میرلا با گوئیدو حرف بزنم اما چه فایده دارد. من هنوز اوضاع خودم برای رئیسم تثبیت نشده و چه حق دارم از دخترم با رئیسم حرف بزنم. احساس می کنم میشل عاشق کلارا شده است. میشل از من خواسته به خانه کلارا رفته و با او حرف بزنم تا بدانم قصد دارد فیلم نامه را به جریان بیندازد یا نه. برای چهارشنبه آینده از کلارا وقت گرفتم. از میشل خواستم غصه نخورد و به شوخی به او گفتم کم کم به بازنشستگی نزدیک می شویم، با حرکت ناگهانی دستش مرا از خود راند. نمی دانم تازگی ها چرا این قدر عصبی شده است.

امروز دربان اداره کارت ویزیت الکساندر کانتونی را برایم آورد که می خواهد مرا ببیند، او را پذیرفتم. او مرد قد بلند و خوش تیپی است. مودبانه با من حرف زد. از او خواستم دست از سر دخترم بردارد، قبول نکرد. از علاقه دو طرفه حرف به میان آورد. از همسرسابقش ایولین حرف زد که آمریکایی بوده و زندگی بیهوده ای با هم داشتند. در واقع زنش او را ترک کرده و به آمریکا برگشته او هم مجبور شده به آمریکا برود و درخواست طلاق توافقی کند. از اعتقادات متفاوت هر مادر و دختری حرف زد. آمده بود تا تصویری که از او در ذهن دارم تغییر دهد و با میرلا رفتار بهتری داشته باشم. می دانست همه چیز را می دانم اما می ترسم به آن اقرار کنم. به اتاق گوئیدو رفتم. از اداره خارج شده بود. بارانی او را لمس کردم و به خود چسباندم. با گوئیدو تماس گرفتم و از او خواستم به اداره بیاید. به میرلا زنگ زدم و اطلاع دادم برای ناهار منزل نمی روم. گوئیدو آمد و دست هایم را بوسید. از این که دوری اش برایم سخت شده حرف زدم. از قصد سفرم تا دو هفته دیگر به ورونا پیش خاله ام گفتم. او موافقت کرد. حتی می خواست به ونیز که نزدیک وروناست برود و مرا در آن جا ببیند تا پنج روزی را با هم باشیم. مرا در آغوش گرفت و بوسید. از من خواست که عشق و دوستی اش را قبول نمایم.

به خانه رفتم. میرلا از این که کانتونی مرا ملاقات کرده و باعث ناراحتی ام شده غمگین است. میرلا باید از این خانه برود. اعتقاداتش با باورهای ما تناقض دارد. میرلا با خودش و دیگران صادق است اما من صداقت ندارم و حتی در عشقبازی هم عدم رضایت خود را نشان می دهم. میشل که به خانه آمد در مورد سفرم به ورونا و ونیز به او گفتم. راضی به این سفر است. او دیگر مرا نمی بیند، بین من و او بچه ها قرار گرفته اند.

برای ناهار به آپارتمان کلارا رفتم، خانه قشنگی خریده و بسیار شیک تزئینش کرده است. از گرفتاری های کاری حرف زد، از این که این روزها دیگر عاشق نیست. میشل به او گفته دست از کار کردن در بانک خواهد کشید و به دنیای سینما رو خواهد آورد. کلارا از من خواست میشل را از ورود به سینما منصرف سازم، چون دنیای سینما دنیای متفاوتی است و نیاز به آماتوری مثل میشل ندارد. یک شب تا صبح میشل با کلارا کار کرده و حرف زده که من این را نمی دانستم. پیشخدمتش برای ما ناهار خوبی تهیه نمود. سیگار کشید و با هم شکلات خوردیم. کلارا سعادت میشل را در ادامه زندگی کنونی اش می بیند نه در سینما. او حس می کند من خوشبختم. دلم می خواست از گوئیدو و سفر ونیز با کلارا حرف بزنم. کاش نقاط ضعف مرا می دید. کلارا هدف من و میشل را در تربیت بچه ها می بیند، اما هدف خودش را در کار.هر چه صبر کرده بود تا مردی خوشبختش کند موفق نشده بود، پس خود به دنبال خوشبختی رفته بود.

چند روزی قادر به نوشتن نبودم. بیخوابی به خاطر نوشتن خاطرات اذیتم می کرد. میرلا دیگر به من احتیاجی ندارد. ریکاردو از آینده اش می ترسد. رفتارش با مارینا خشن است، در حالی که مارینا مطیع است. میشل دیگر با من درد دل نمی کند و حرف هایش را با کلارا، میرلا و مارینا می زند. همان طوری که من هم دیگر با میشل گرم و صمیمی نیستم و به گوئیدو نزدیک شده ام و جواب بوسه هایش را می دهم. احساس من به میشل از روی عادت است در حالی که احساسم به گوئیدو عاشقانه است. میشل فکر می کند چون دیگر جوان نیستیم مثل سابق با هم گرم و صمیمی نیستیم و نیازی هم نیست. کلارا هم سن من است ولی همیشه عاشق است چون شوهر ندارد. باید مرخصی بگیرم و به ورونا پیش خاله ام بروم. من پیر نشدم و هنوز جوانم و می خواهم عاشق باشم. نمی خواهم حرف های روزمره بزنم.

به نظرم در اداره دارند به رابطه من و گوئیدو شک می کنند. راجع به کانتونی با مادرم صحبت کردم. مادرم در تربیت میرلا مرا مقصر می داند. وقتی با ماشین گوئیدو به گردش می روم خود را مقصر نمی دانم. پول می تواند خیلی مشکلات را حل کند. ثروت گوئیدو برای من لذت بخش است و باعث آرامش من می شود. می ترسم ناگهانی بمیرم و دفترچه ام به دست دیگران بیفتد. مارینا از امکان سفر ریکاردو ناراحت است. ریکاردو دیگر اعتماد به نفس سابق را ندارد. انگار همیشه به من وابسته است. مدام به سفرم با گوئیدو به ونیز فکر می کنم. میشل یک شب تا سحر پیش کلارا بود و تا روی داستان فیلم با هم کار کنند. تهیه کنندگان به خاطر احتمال جنگ، حاضر به ریسک برای ساختن این فیلم نیستند. از این بابت ما خیلی متاسف هستیم اما به بچه ها نخواهیم گفت. میشل ناراحت است و چند روزی عصبی و رنجور در خانه مانده است. هر لحظه منتظر است کلارا زنگ بزند و داستان فیلمش را قبول کند. دلم برایش می سوزد، فکر می کنم منتظر جواب داستان فیلمش نیست، منتظر خبری از کلارا است. دلم نمی خواهد با میشل به رستوران بروم اما با گوئیدو همه جا به من خوش می گذرد. هیجان دیدار گوئیدو برای من دلچسب است. گاهی در رویاهایم خودم را با گوئیدو در محلی رویایی می بینم، خودم را ثروتمند می پندارم تا لذت ببرم. ثروت گوئیدو به او قدرت می دهد که من دوست دارم. کاش میشل هم پولدار بود.

افکار گناه آلود من با نوشتن در دفترچه به وجود آمده است. جرات ندارم اعتراف کنم عاشق شده ام، فقر خود و ثروت گوئیدو را بهانه می کنم. من آدم ترسویی هستم. شاید با رئیسم به سفر بروم اما بعد او را برای همیشه کنار بگذارم. لازم دارم به خودم ثابت کنم که هنوز جوانم. شوهرم از احتمال وقوع جنگ برای توضیح عدم موفقیتش در زندگی سود می برد. شنبه گوئیدو دیر آمد و عذرخواهی کرد. روز بدی در خانه داشته و می خواهد زودتر به سفر برویم. من هم موافقم. کنارم آمد و مرا بوسید و تا آخر وقت یکدیگر را می بوسیدیم. به خانه که رسیدم از میشل خواستم با میرلا صحبت کند تا دیگر دیر به خانه نیاید. میشل نمی داند من کانتونی را در اداره ملاقات کرده ام.

ریکاردو از من خواست به ورونا نروم چون می خواهد زودتر ازدواج کند. مارینا آبستن است. به اداره نرفتم. تمام روز فکر کردم و خوابیدم. میرلا وقتی موضوع را فهمید مرا دلداری داد. می خواهد کلفتی نیمه وقت برای کارهای خانه استخدام کند. از او خواستم خودش را از میان دروغ ها و زشتی های ما بیرون ببرد. شب میشل را در جریان گذاشتم. مدتی طولانی می خندید. با ازدواج ریکاردو موافق است و با سفر به آرژانتین مخالف. در اداره به گوئیدو جریان پسرم را گفتم. هنوز نمی خواهد برنامه سفر را به هم بزنیم. میشل طرفدار ریکاردو است. معتقد است که اگر ما هم حالا با هم دوست بودیم همین اتفاق می افتاد. میشل با پسرمان حرف زد و می خواهد برای او در بانک کار پیدا کند. مارینا خوشحال است که از پسرم جدا نمی شود.

دوستان میشل قول داده اند ریکاردو را در بانک استخدام کنند. میشل مشغول کار، پول در آوردن و روزنامه خواندن است تا خودش را از حقایق دور نگه دارد. من دنبال شناخت خود هستم، هر چه بیشتر خود را می شناسم بدتر می شوم. نامه خاله ماتیلا رسید، مرا در ورونا می پذیرد. من خواستار تعویق سفر هستم چون پسرم می خواهد ازدواج کند اما گوئیدو مخالف است. در بار یک هتل با گوئیدو نشسته بودیم که برادر زنش سر رسید و ما را با هم دید. البته به کسی چیزی نمی گوید. اما دیگر نباید بگذاریم این کار تکرار شود. بعد از عروسی پسرم حتما به سفر خواهم رفت و با گوئیدو تنها خواهم بود. اما نمی دانم به خودم راست می گویم یا نه.

مارینا به خانه ما آمد، با او بد حرف زدم. قرار است در ماه دسامبر نوه ام دنیا بیاید. مارینا جهیزیه نداره، خودم برایش جهیزیه آماده خواهم کرد. به او گفتم که خوب فکرهایش را بکند چون هنوز دیر نیست، شاید بخواهد با مرد متمولی ازدواج کند. مادرم برای ازدواج ریکاردو، نوه عموی ما، یعنی کنتس دالمو را درنظر گرفته تا املاک از دست رفته اش به او بازگردد. هر چند که ما راضی هستیم به خاطر وجود بچه، ریکاردو مارینا را بگیرد. مارینا گریه می کرد. او را بغل گرفتم. دیگر هر شب به خانه ما می آید. میشل در اتاق خواب می ماند تا راحت باشد. اما من جای خلوتی برای خودم ندارم. خسته هستم. گوئیدو اصرار دارد قبل از عروسی به سفر برویم. نمی توانم. پسرم می خواهد من در خانه بمانم و بچه داری کنم و مارینا سر کار برود، مارینا هیچ کاری بلد نیست. اگر اداره نروم گوئیدو را نخواهم دید. مارینا می خواهد جای مرا بگیرد. اجازه نمی دهم. می خواهند اگر بچه دختر باشد اسمش را والریا بگذارند.

میشل صفحه خریده و شب ها گوش می کند. پدرم وقتی دفتر وکالتش را بست و کار نکرد روحا از دست رفت. اما مادرم کماکان زنده است. زن ها هرگز از کارهای خانه بازنشست نمی شوند. نتوانستم گوئیدو را شنبه ببینم چون پدر مارینا به دیدار ما آمد. عروسی 13 ژوئن خواهد بود. به پدر مارینا گفتیم عجله برای عروسی به خاطرسفر ریکاردو است، قبول کرد. معلوم نیست با دخترش همدست است یا این که از هیچ چیز خبر ندارد. سفرم را به تعویق انداخته ام. مارینا مانع جوانی و خوشبختی من است. من از همه چیز می گذرم تا قوی تر باقی بمانم.

دوست ریکاردو می خواهد مارینا را به عنوان حسابدار در مغازه جوراب فروشی اش استخدام کند. مادرم ناراضی است. مادرم و دخترم مرا نمی فهمند. من پل بین دو نسل هستم. ریکاردو و مارینا چمدانی که در آن دفترم را قایم کرده بودم برداشته بودند تا شناسنامه ریکاردو را در آن پیدا کنند. شانس آوردم که در آن قفل بود. به آنها تشر زدم که حق ندارند به وسایل من دست بزنند. ریکاردو فکر کرد نقش مادر شوهر را بازی می کنم. از پدرش خواست بگذارد من بعد از مراسم عروسی به مرخصی بروم. کارهای خانه را مارینا و خدمتکاری که خواهند گرفت، انجام خواهند داد. دوست دارم به سفری آزاد بروم اما نمی خواهم مارینا هر چه را با سختی ساخته ام تصاحب کند، پس به سفر نخواهم رفت.

مارینا و ریکاردو در ناهارخوری ورق بازی می کنند. میشل در اتاقش صفحه گوش می کند. میرلا در اتاقش درس می خواند. من مکانی برای خودم ندارم. گاهی به اتاق میرلا پناه می برم. میرلا می خواهد اتاقش را تا دو سه ماه دیگر تخلیه کند تا من آن را تصاحب کنم. خودش با کانتونی به دفتری که باریلزی برایشان در میلان بازخواهد کرد خواهد رفت. در میلان در پانسیونی اقامت خواهد کرد. کانتونی هنوز نتوانسته همسرش را طلاق دهد. من آرزوی ازدواج میرلا را دارم. میرلا اخلاقی شبیه پدرش دارد. مارینا یک باره تصمیم گرفت بچه را سقط کند اما من مانع شدم. به مارینا گفته ام بچه شان را نگه می دارم. ریکاردو و مارینا دوست دارند آزادانه سفر کنند. بچه را پیش من خواهند گذاشت اما نمی دانم برای چه مدت. میرلا قطعا از پیش ما خواهد رفت اما بعید می دانم ریکاردو بتواند ما را ترک کند. او موجود وابسته ای است، مثل من است. اگر بچه ها می رفتند من می توانستم بیشتر و بهتر با گوئیدو باشم و احساس جوانی کنم. با رفتن میرلا و تولد بچه، من در اتاق میرلا می مانم و از بچه مراقبت خواهم نمود. ریکاردو ومارینا هم در اتاق خود خواهند بود.

همه چیز از آنجا شروع شد که دفترچه را خریدم. تا آن روز برای همه ماما بودم، اما تا چند روز دیگر مادرشوهر و مادربزرگ خواهم شد. زندگی برای من یک سفر همراه با امید است، اما این امید هرگز به حقیقت نخواهد رسید. من زندگی ام را صرف دیگران کردم. به قول گوئیدو من به دیگران اجازه می دهم مرا خورد کنند و برایم تصمیم بگیرند. اما من نخواهم گذاشت سرمایه یک عمرم را از من بگیرند. چه بد که در حال تبدیل شدن به یک پیرزن بدجنس هستم. باید بعد از عروسی دو ماه با گوئیدو به سفر بروم و در بازگشت هم با او ارتباط داشته باشم. بگذار مارینا خانه داری و بچه داری کند.

من و گوئیدو هنوز در اداره همدیگر را می بینیم. به هم گفته ایم که یکدیگر را دوست داریم اما من می دانم که ما هرگز به هم نمی رسیم. ما زندانی هایی هستیم پشت میله های نامریی. او حاضر است مرا از این جا برای همیشه به جای دیگری ببرد. اما ما برای این کارها خیلی پیر هستیم. برای من همین عاشقی و درک احساسات لطیف مان کافی است. چند روز دیگر، روز دوشنبه، عروسی ریکاردو است و من به سر کار نخواهم رفت. شب ها آرام کنار میشل می خوابم، او خودش را به خواب می زند و من هم همین کار را می کنم.

امروز یکشنبه است از کلیسا برگشتم و کانتونی و میرلا را در ماشین دیدم. دستی برایشان تکان دادم. دربانمان می خواهد بداند کی ازدواج می کنند، به او گفته ام پائیز امسال در میلان. سه تا بلیط فوتبال خریدم و به میشل و ریکاردو ومارینا دادم. آنها برای دیدن مسابقه رفته اند. مثل شروع نوشتن در دفترچه، خواستم تنها باشم. باید به مارینا آشپزی یاد بدهم. باید همان زمان که گوئیدو به من پیشنهاد سفر داد با او می رفتم. من ترسو و دورو هستم. باید دفترچه را از بین ببرم. شب ها که دور هم هستیم ظاهرا خانواده ای خوشبختیم، فقط خدا می داند که ما چقدر خودمان را گول می زنیم. من امشب دفترچه را می سوزانم تا به دست مارینا نرسد. می خواستم زن جوانی شوم اما فقط زن بدجنسی شدم. دیگر چیزی نمی نویسم. این آخرین نوشته های من است تا روزی که اسمم، والریا را روی سنگ قبر بنویسند. شاید در آن روز ریکاردو فکر کند من زن مقدسی بوده ام. تا چند لحظه دیگر وقایع زندگی من که از 26 نوامبر 1950 شروع و تا 22 ماه می 1951 ادامه پیدا کرد در این دفترچه خواهد سوخت.

آلبادسس پدس
برگردان بهمن فرزانه


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات